۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

شعری که ناتمام ماند

ای کاش دفترم را در روشنی آب شسته بودی

و‌ای کاش قلمم را در کنار آینه شکسته بودی

تا دستانم ننویسند همه آن‌ تاریک واژگان را

ای کاش آدمی‌ شبها را به نظارهٔ ماهی‌ مینشست که رویش قدم نگذاشته بود

و موسیقی‌‌اش آوای پرستویی بود در آغاز کوچ خویش

ای کاش تمامی‌ قصه‌ها را گوشهایش نمی‌‌شنید

و تمامی‌ رنگها را به دست خویش نمی‌‌ساخت

تا شاید هنوز لذت کشف یک تازه رنگ را در می‌‌یافت...

ترانه من

من اینجا در این برزخ

به بودن به رفتن

سخت بدبینم

به درک و باور غمها

به از بر کردن رنجها

سخت بدبینم

من اینجا در کنار رود آینده

قایقی در دوردست‌ها نمی‌‌بینم

من اینجا با نگاهی‌ ساده اما آرزومند

نه فردا را نه دیروز را

که امروز را می‌‌بینم

من اینجا در سکوت یک گرگ در درّه

در نبرد سخت سنگها با بهمن

در فرو غلتیدن یک قطره شبنم

تنها یک چیز را می‌‌بینم

خاموشی

از چه رو فردایی بهتر را انتظار میکشی

خورشید دیر زمانیست که طلوع کردن را از یاد برده است

از رخنه‌های دیوار زمان گذشته را نفس بکش

و تلألو خاطره‌ها را قابی‌ بگیر زرین

نگاه کن که من و تو نیازمند یک نگاهیم

به همه آن‌ چیزی که تاریخ ما شدن را رقم زده

گذشت نتوان کرد کشتن چراغ را

چه که خاموشی آغاز تنهایی است

و تنهایی آغاز دردناک سرگردانی

افسوس

...آه اگر میشد لحظه مرگ برگ را در غوغای باد به سوگ نشست

و غروب سرد لبخند‌ها را آهی کشید

آنگاه که صدا افسانه‌ای خواهد شد در سکوت

فریاد حریق قاصدکی خواهد بود در بیکران

و سرود تنهایی، تنهایی همه نغمه‌ها را در خویش جای خواهد داد

بایسته تر آنکه در غروب آفتاب کوچ پرندگان را به نظاره نشینیم

و نغمه‌ای جز افسانه باد را به خاطر نسپاریم...

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

روزگار ما

روزگار ما روزگار غریبه هایی است در ورای مرزهای آشنا
روزگار سرسختی یک سنگ با قامت شکننده یک پنجره
روزگار تن دادن به پذیرش فروریختن دیگری
روزگار ما شاید هرگز زایش یک نگاه نامأنوس را انتظار نکشد
روزگاری که غریبه مردی دیر آشنا سر در گروی تجربه ای کوتاه گذارد
روزگار ما روزگار خوش مؤمنان به ایمان است...

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

حقیقت چیست؟

سؤالی که مدتها ذهن مرا به خودش مشغول داشته همین چند کلمه است. مایلم تا نظرات شما خوانندگان عزیز را در خصوص این نکته بدانم. در ضمن با انتخاب یکی از گزینه های ستون مقابل در این نظرسنجی مشارکت کنید.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

سخنی با تو

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم چند روز پیش تصمیم گرفتم که از طریق این صفحه کوچک پنجره ای رو به سوی تو (خواننده محترم) بگشایم تا بلکه از این طریق بتوانم از پیله ای که به دور خویش تنیده ام بیرون آیم. نمیدانم الان که این چند خط را میخوانی کجا هستی و چطور گذارت به این صفحه افتاده اما همینقدر که این جملات را میخوانی و لحظه ای با خود می اندیشی که زمانی در نقطه ای در دور دست ها و یا شاید در همین نزدیکیها یکنفر به شوق ایجاد این رابطه چند کلمه ای نگاشته برایم ارزشمند است. به خلوتگه من خوش آمدی...
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin